غنچه ازخواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد. خارخندید و به گل گفت سلام …و جوابی نشنید؛ خار رنجید و هیچ نگفت؛ ساعتی چند گذشت گل چه زیبا بود… دست بی رحمی آمد نزدیک… گل سراسیمه زه وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خزید …و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید؛ گل صمیمانه به او گفت:سلام! مادر کودکش را شیر میدهد و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن می آموزد وقتی کمی بزرگتر شد کیف مادر را خالی میکند تا بسته سیگاری بخرد بر استخوانهای لاغر و کم خون مادر راه میرود ……تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود وقتی برای خودش مردی شد پا روی پا می اندازد و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران کنفرانس مطبوعاتی ترتیب میدهد و میگوید: عقل زن کامل نیست و به افتخار این سخن مگس ها و گارسونها کف طولانی میزنند!!!
Design By : Pichak |